مهدی باکری
گفت: چرا مواظب بیت المال نیستی؟ می دونی این ها رو کی فرستاده؟ میدونی اینا بیت المال مسلمون هاست؟ شهید دادیم واسه این ها. همه ش امانته.
گفتم: حاجی می گی چی شده یا نه؟
دستش را باز کرد. چهارتا حبه قند خاکی توی دستش بود. دم در چادر تدارکات پیدا کرده بود. بعدش شروع کرد به بازدید. ترس برم داشته بود.
وضع ماشین را که دید،کلی شرمنده شدم...
آخر سر گفت: یکی از دسته هات با تمام تجهیزات به خط بشن.
گفت: از آمادگی نیروهات راضی ام.
راه افتاد برود. دلم شور می زد . فکر کردم دلداریم داده. بااین حرفش آرام نشد. وقتی داشت می رفت. کشیدمش کنار. گریه ام گرفته بود. گفتم: بگو به خدا ازت راضی ام.
خندید و رفت...